آخرین اخبارافغانستانفرهنگ و دانشمقالات علمی-تحقیقیموسیقی

جای خالی موسیقی زمینی در افغانستان

در روزگاری که فرهاد دریا می‌خواهد «در خانه بماند و صمیمانه بماند»، وقتی می‌بینیم که شکیب مصدق، مسعود حسن‌زاده، حسن آذرمهر و فرهنگ رنجبر برای خودِ انسان موسیقی تولید می‌کنند از بودن‌مان در این رنجستان، پشیمان نمی‌شویم

سقراط فلسفه را از آسمان به زمین آورد و ما می‌توانیم با موسیقی این‌کار را کنیم.

یکی از چیزهایی که انسان حصر خانگی با آن درگیرست، موسیقی است؛ بنا بر این شاید فرصت مناسبی باشد برای این‌که بتوان درباره‌ موسیقی افغانستان سخن گفت. من موزیسین نیستم و قصد ندارم موسیقی را دسته‌بندی و دوره‌بندی کنم و در مورد هرکدام، مباحث تخصصی راه بیندازم؛ ولی از آن‌جا که هم موسیقی و هم من، با شعر همراهی داشتیم و داریم، همین‌طور در این‌سرزمین زیسته‌ایم؛ می‌خواهم از جایگاه یک مخاطب در مورد تأثیر موسیقی صحبت کنم و اشاره‌ای کنم به این‌که موسیقی ما چه مقدار در بسته‌ نگاه ‌داشتن جامعه‌ ما کارگر افتاده. منظور از بسته‌ نگاه ‌داشتن، چند چیز است. موسیقی روحیه‌ تصوف را در انسان هم‌سرزمین من پرورانده؛ موسیقی جلو انسان هم‌سرزمین مرا از حرکت به سمت مولفه‌های مدرن گرفته؛ به جایش کلیشه‌های سنتی را همواره تجدید حیات کرده و به خورد ما داده و مهم‌تر این‌که در چندپارچگی ما خیلی سهیم بوده است.

کلام و موسیقی

موسیقی ما که با وصف کلاسیک از آن سخن گفته شده و همین‌طور موسیقیِ که کلاسیک نیست و این‌روزها رایج است، بیش‌تر متأثر از موسیقی هند است. این موسیقی و موسیقی هندی و موسیقی ایرانی، تا جایی هم موسیقی جلورونده‌ کشور -‌که بعداً در موردش حرف می‌زنم‌ـ کلام‌محور است، شعر در آن‌ها نقش تعیین ‌کننده دارد. این سنت در میان موسیقی‌دانان و موسیقی‌خوانان ما دیرین است که کتاب‌های شعر را جست‌وجو می‌کردند/می‌کنند و بعد به کمپوز پرداخته‌اند. حتا نظم موسیقی را هم بیش‌تر اوقات از روی وزن عروضی شعر انتخاب کرده‌اند و کم‌تر به خود حق داده‌اند که اول ترتیب موسیقی داده باشند و سپس، شعر را بر اساس آن تصنیف ساخته باشند. تصنیف‌هایی هم که ساخته شده، «معنا» در آن‌ها خیلی مهم بوده. این را می‌خواهم بگویم که بیشتر، پله‌ کلام و سخن نسبت به ساز، وزین‌تر بوده است. بنا بر این، موسیقی ما تا این‌که آوازمحور باشد، کلام‌محور بوده؛ یعنی متن شعری در آن مهم‌تر از متن موسیقایی بوده است.

«شاه‌بیت» که شعرهای برگزیده و پرمایه است که در وسط «انتره»های آهنگ‌ها قرائت می‌شود، نیز تقویه‌ همان معنای کلامی است. شعرهایی که شباهت معنایی دارند، برگزیده می‌شوند و برای تأثیر بیشتر متن شعری آهنگ بر شنونده، در ساختار موسیقی جای می‌گیرند.

کارهایی که شاهین نجفی، محسن نام‌جو و… انجام می‌دهند، می‌بینیم که معادله برعکس است. آن‌جا خود موسیقی است که سخن می‌گوید و شعر، پاره پاره می‌شود. محسن نام‌جو، از یک‌مصرع «صنما جفا رها کن»، یک‌آهنگ می‌سازد. یا مثلاً شعرهای عربی انتخاب می‌کند. می‌بینیم که آن‌جا معنای متن شعری خیلی مهم نیست. البته این، به معنای کاملاً بی‌اهمیت‌بودن آن نیست، مسئله‌ اولویت است.

این متن شعری که اهمیت بیشتری به آن نسبت به ساز داده شده/می‌شود، معنایی را حمل می‌کند و مفهومی را خلق می‌کند. یکی از کارهای بسیار مهمی که کم‌تر توجه به نقد آن صورت گرفته، بررسی همین متن‌هاست. شنونده‌ باسواد، موسیقی باب دل خود را از جایی دریافته و خودش را تغذیه کرده است؛ اما این موسیقی، با شعرهایش همیشه هم‌چون خاربغلی به حیات خود ادامه داده/می‌دهد. در تفریح‌گاه‌ها، در شهر، در همسایگی‌ها چیزهایی را می‌شنوی که آدم می‌خواهد تبدیل به یک گنجشکک طلایی شود که پرواز کند و گم شود، دیگر هرگز خودش را به چشم کسی نشان ندهد.

تربیت صوفیانه

در نقد تصوف، زیاد سخن گفته‌اند و یکی از نقدها مال آقای «احمدکسروی» است. او تصوف را «لاابالی‌گری» نام می‌گذارد. واژه‌ «لاابالی» به معنای «بی‌پروا و بی‌بندـ‌و‌ـ‌بار» در زبان ارتباط ما زیاد کاربرد دارد. این‌واژه از ادبیات عربی آمده است، در عربی، بار معنایی خوب یا بد ندارد؛ فقط به کسی اطلاق می‌شده که چیزها در نظرش خیلی باارزش نبوده. این‌واژه وقتی در خدمت دین قرار گرفته، معنایش «منحرف از راه خدا» شده و در فرهنگ ما هم کمابیش به همین معنا استفاده شده است. صوفیان اما این‌واژه را به‌گونه‌ یک‌صفت نیک و برتر شناختند و خودشان را لاابالی خطاب کردند. منظورشان از لاابالی کسی بود/هست که در برابر دنیا و مادیات، بی‌پروا باشد و آن را در برابر خدا و معنویات، ارزشمند نداند.

ارتباط موسیقی ما با صوفیان/لاابالیان، پیشینه‌ بیش‌تر از هزارسال دارد؛ نمونه‌اش هم همین‌موسیقی «قوالی» است که این موسیقی قوالی، هنوز هم خریداران فراوان در میان مردم ما دارد؛ حتا طیف گسترده‌ای از جوانان. این‌موسیقی با شعرهایی که موافق طبیعت صوفیانه انتخاب می‌کند، کاری را انجام می‌دهد که یک مرشد در خانقاه انجام می‌دهد. موسیقی قوالی انسانی را که در جامعه‌ انسانی تقدیم می‌کند، انسان لاابالی است؛ یعنی انسانی که رابطه‌ نیکویی با دنیای مادی و واقعی ندارد. پای می‌گذارد بر هرچه که وجود فزیکی دارد و دست در دامن توهم، دراز می‌کند و در دنیای خیالی خود، پای از سر نمی‌شناسد.

شعر این‌موسیقی، شعر عرفانی است. در آن‌جا هم از می و معشوق سخن می‌رود؛ اما می و معشوق خیالی. مولانا می‌گوید: دستی به جام باده و دستی به زلف یار/رقصی چنین، میانه‌ میدانم آرزوست. چنین نیست که مولانا در «خیش‌خانه‌»ای رفته باشد و دستی در زلف زنی دراز کرده باشد و لب بر جامِ جهان‌بین گذاشته باشد. بنا بر این، در این‌جا از شادمانی واقعی خبری نیست؛ برای این‌که از زند‌گی واقعی خبری نیست و نباید خبری باشد، چرا که همیشه در برابر زند‌گی واقعی، پروژه‌ بی‌پرواسازی جریان دارد.

شاید کسی بگوید که شادمانی از هر نظر، فرق می‌کند و ممکن است کسی شادمانی را در تراژدی تجربه کند؛ اما باید توجه کرد که این‌ موسیقی در نفی و فنای خود انسان می‌پردازد. آهنگ حیدرسلیم اگر یادتان باشد، «سراپا آفت دل بود، شب جایی که من بودم»، این‌موسیقی سراپا آفت دل است.

تنها موسیقی قوالی نیست که تربیت تصوفی می‌دهد و زندگی‌ گریزی و شادمانی‌ستیزی را یاد می‌دهد؛ بل‌که موسیقی غزل که موسیقی کلاسیک می‌گویند نیز، عیناً همین‌کار را می‌کند. استاد سرآهنگ، استاد رحیم‌بخش، استاد شریف غزل، استاد امیرمحمد، استاد قاسم، رحیم مهریار، فرهاد دریا و و و آن‌قدر از «بی‌نوایی» می‌سرایند که چیزی از خود بودگی باقی نمی‌ماند؛ مثلاً محفلی که معشوق فرهاد دریا می‌رقصد، در این‌دنیا نیست، در بهشت است: در بزم تو می، خجسته‌فال است/زیرا به بهشت، می حلال است. البته در میان کارهای این هنرمندان، آهنگ‌هایی هم وجود دارند که «گیتیانه» است؛ یعنی «این‌جهانی» و بیان‌گر روابط دو آدم؛ مثلاً این آهنگ استاد سرآهنگ: روز اول که دیدمش، گفتم/آن‌که روزم سیه کند، این است. این‌سلسله همین‌طوری جریان دارد و به آن «استاد»ها توقف نمی‌کند. هنوز هم «ستاره‌ افغان» از همین‌موسیقی، تولید می‌کند و با موسیقی مدرن، رابطه‌ خوب ندارد؛ مثلاً: میناگل و قیس الفت، تحمل حضور شکیب مصدق را ندارند.

یکی از موضوعاتی که به زندگی واقعی ارتباط دارد، عشق است؛ علاقه به تن و تنانگی؛ احساس شدید به ارضاشدن. شمار زیادی از آهنگ‌هایی که در افغانستان خوانده شده‌اند، در مورد عشق است؛ اما کم‌ترین تعدادشان از عشق واقعی و راستین سخن زده‌اند. اکثرشان عشق تعبدی است. دو انسان با هم روبه‌رو می‌شوند، ناگهان یکی‌شان در نگاه اول به خدا تبدیل می‌شود و دیگری تا زمانی که زنده است، از بند‌گی نفر اول خلاص نمی‌شود. همین‌وضعیت، که دو آدم یکی معشوق و دیگری عاشق و یا هر دو عاشق، در چنین دوگانگی بزرگی و خُردی، یک حالت عارفانه است. عرفان هم کاری دیگر نمی‌کند، یک موجود بزرگ «حَسِین» را آن‌قدر توصیف می‌کند که ما را می‌خواهد عاشقش بسازد.

شعر سپید و احمدظاهر

در میان هنرمندان موسیقی افغانستان، کسانی هم بودند که در توصیف بالا جای نمی‌گیرند. باید در مورد آن‌ها طوری دیگر سخن گفت، منصفانه نیست. یکی از آنان، احمدظاهر است. هنرمندی که پیر نمی‌شود و من راز پایندگی او را در نگریختن از واقعیت می‌دانم. واقعیت ملموسی که در زندگی انسان پیش می‌آید. وقتی می‌خواهی برقصی، برایت آهنگ دارد؛ وقتی بخواهی بنوشی، برایت آهنگ دارد؛ وقتی بخواهی گریه کنی، برایت آهنگ دارد. حتا تا جایی که از هیچ‌هنرمندی، آهنگ‌هایی نداریم که در حالت سکر و مستی خوانده شده باشد، که از احمدظاهر داریم و من این‌پردگی را آزادی به معنای واقعی می‌دانم.

هنرمندان ما، یا خیلی میتافزیکی می‌شوند و یا خیلی مبتذل. یا «جان‌دادنم به روی ره‌ات رایگانه بود» می‌خوانند یا «گنجشکک طلایی». می‌ترسند که سخن از واقعیت بگویند و از «خود واقعی انسانی» سخن بگویند. نمی‌توانند مانند احمدظاهر بگویند که: یاد بوسه‌های گرم‌ات/زان لبان نمکین.

کار دیگر مهم او، تلفیق موسیقی شرقی و غربی است که همیشه از آن یاد می‌کنند. این‌که توانایی اقتصادی داشت که توانست آن همه آلات موسیقی گردآوری کند، درست؛ اما ذائقه‌ سرِهم‌کردن آن آلات موسیقی که وسایل موسیقی زنده‌ روزش بود، برجسته‌تر از این است که بخواهیم روی مسئله‌ اقتصادی، زیاد توجه کنیم.

ذائقه‌ای که از آن سخن گفتم، برمی‌گردد به جدال سنت و مدرنیته که این‌جا موسیقی را هم درگیر خود کرده است. در جاهای دیگر هم می‌توان سراغ گرفت، کم نیستند؛ مثلاً در ادبیات: هنوز هم کسانی حتا در دانشگاه‌ها وجود دارند که شعرشناسی‌شان از رودکی شروع می‌شود و به خلیل‌الله خلیلی ختم می‌شود. شعر سپید را درک نمی‌کنند و بنا بر این، یا با آن صراحتاً اعلام دشمنی می‌کنند و سخن‌گفتن در موردش را منتفی می‌دانند، یا این‌که اگر خیلی هوای اطرافیان را داشته باشند، مخالفت خود را پنهان می‌دارند. عین همین داستان در موسیقی هم است. همان‌طوری که میان شعر سپید و مردم و از جمله شمار زیادی از هنرمندان موسیقی، شگاف وجود دارد؛ موسیقی مدرن هم با مردم و شاعر و… همان‌طور. که از این‌لحاظ هم می‌توان شناخت احمدظاهر از شعر را تحسین کرد و به شعرهای سپید و نیمایی که خوانده با آن موسیقی خاصش، گوش داد.

موسیقی و انسانِ بی‌پیوست

برعلاوه‌ی چیزهایی که در افغانستان قومی است، اسطوره‌های ما هم قومی است. آهنگ‌های حماسی هم که در این‌خصوص خوانده می‌شود، در کنار تربیت صوفیانه و واپس‌گرایی، زیان دیگری است که بر زند‌گی ما وارد می‌شود و زمینه‌ چندپارچگی را هموار می‌کند. نمونه‌اش همین «غیرت افغانی» است که در آهنگ‌ها، نمودهای مختلف داشته است. موضوع دیگر، یادآوری از قهرمان‌های قومی است.

با این‌وضع، انسانی که به هیچ‌یک از موارد بالا نسبتی ندارد؛ انسانی که فقط به انسانیت می‌اندیشد؛ انسانی که می‌خواهد زند‌گی را جدی بگیرد؛ انسانی که می‌خواهد از یک‌بار زیستن‌اش کیف کند؛ انسانی که می‌خواهد عریان برقصد و در پرده‌های اول و دوم، چاره‌اش نمی‌شود؛ در کنار این‌که اسباب دیگر معیشت را در دست خودش مهیا نمی‌یابد؛ فهرست آهنگ‌هایی هم که برایش باقی می‌ماند، خیلی کم خواهد بود.

در یک چنین روزگاری که همه‌چیز رنگ پول و پروژه می‌دهد و در روزگاری که فرهاد دریا می‌خواهد «در خانه بماند و صمیمانه بماند»، وقتی می‌بینیم که شکیب مصدق، مسعود حسن‌زاده، حسن آذرمهر و فرهنگ رنجبر برای خودِ انسان موسیقی تولید می‌کنند از بودن‌مان در این رنجستان، پشیمان نمی‌شویم.

نویسنده

نورمحمد نورنیا- استاد دانشگاه سمنگان

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا